سئلن، همه هستي ما

مادرم...

روزت مبارک مهربانم امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم.   یادم نمی‌رود...
11 ارديبهشت 1392

زیباترین آهنگ دنیا...

سلام جگر گوشه م ، خوبی مامانی؟ منم خوبم و دارم روزا و هفته ها رو میشمارم. شبا با فکر تو خوابم میبره و صبحها که چشامو وا میکنم اولین نفری که یادم می افتی. وقتی میشینم و با خودم فکر میکنم که یه فرشته ناز نزدیک 3 ماهه که پا گذاشته تو وجودم و هر لحظه در حال رشد و تغییره، وقتی به این فکر میکنم که یه قلب دیگه غیر از قلب خودم داره تو وجود من میتپه و به یه نفر زندگی میبخشه از این فکرا تنم میلرزه و یه چیزی شبیه بغض میشینه تو گلوم... امروز 3 ماهت تموم شد گلم،  یعنی من و تو باهم یک سوم این راهو پشت سر گذاشتیم. خدا رو شکر که روزای خیلی سختی نبود. امیدوارم باقیمانده راه رو هم به خوبی طی کنیم. حالا از یه روز قشنگ دیگه برات بگم، روزی...
7 ارديبهشت 1392

قلب تو همه زندگی من...

سلام عزیزکم خوبی؟ حتما میپرسی پس اینهمه مدت کجا بودی؟ مامانی چند وقته حالم زیاد خوب نیست. فرصت نمیکردم بیام و برات بنویسم خودمم خیلی ناراحتم که اینهمه روز نتونستم بنویسم کوچولوی دوست داشتنی من سال نو مبارک این اولین سالیه که همراه هم بودیم عید سال بعد ان شا ا... بغلمونی و اون موقع میشه 4 ماه و نیمت! ای جونممممممممم  حالا میخوام یه ماجرای قشنگ و به یاد موندنی برات تعریف کنم که البته مربوط به سال قبله یعنی 27 اسفند 91. اون روز وقت دکتر داشتیم و من تا اون روز به زحمت صبر کرده بودم. قرار بود بابایی بعد از ظهر زودتراز سر کار بیاد تا بریم ولی آخر سال بود و خیلی کار داشتن مطب دکتر تا ساعت 7و نیم باز بود بالاخره بابا جون ساعت 5 و نیم اوم...
21 فروردين 1392

پس فردا...

سلام شیرینی زندگیم خوبی مامانی؟ من خوبم وهر لحظه به فکر تو دارم نفس میکشم. امروز جمعه ست چیزی تا عید نمونده. هوا هم کاملا بهاری  شده و امروز نسبت به روزای قبل خیلی گرم بود من  دارم با یه  تاپ میگردم تو خونه! مامان جون من دارم از صبح کار میکنم  بابایی هم پایین داره کار میکنه   باور نمیکردم وقتی میگفتن نی نی که بیاد مامانا زودتر خسته میشن ولی حالا دیگه باورم شد!  اشتهامم خیلی کم شده ولی به زور هم که شده میخورم آخه میگم شاید تو عزیزم دلت بخواد بابایی هم ناراحت میشه وقتی میبینه من چیزی نمیخورم ، ولی سخته آدم چیزی دلش نخواد و به زور بخوره هااا!!! نازنین مامان پس فردا...
25 اسفند 1391

اولین سونوگرافی...

سلام عزیز دوست داشتنی من امیدوارم حالت خوب خوب باشه. 13 اسفند بود که رفتیم پیش خانم دکتر نخجوانی. یه کمی نگران بودم خانم دکتر گفتن بهتره یه سونو انجام بشه تا نگرانیت برطرف شه. عزیزکم اون کیسه ای که قراره تو توش رشد کنی تشکیل شده بود و نیم سانتی متر بزرگیش بود، خودت انقدر کوچولو بودی که فعلا دیده نمیشدی! یعنی مثلا به اندازه سر یه سوزن  اینم عکسش، اون گردی کوچولوی مشکی همون کیسه ست که گفتم!  یک هفته دیگه مونده تا دوباره بریم پیش خانم دکترمون تا ببینه تو کنجد کوچولو در چه حالی! عزیزکم هر لحظه از خدا میخوام که ضامن سلامتی تو باشه.الان این مهمترین خواستمه تو زندگیم. مامانی جون یواش یواش داریم به روزای آخر سال 91 نزدیک میش...
21 اسفند 1391

نمیدونم چرا...

سلام فندقم خوبی؟ مامانی من امروز از صبح نگرانم...  نمیدونم چرا!!    از خدا میخوام تو دلم راحت باشی و همه چی خوب پیش بره. تو هم دعا کن عزیزکم. کاش زودتر روز شنیدن صدای قلب نازنینت برسه و من یه خورده خیالم راحت شه . خیلی دوست دارم عسلم یه چیزی یادم افتاد بهت بگم. شاید نمیدونی که خاله کوچیکه داره تو دانشگاه اردبیل رشته مامایی میخونه و الان سال سه هست. دیشب ساعت 1 بامداد برای اولین بار نی نی یه مامان رو به دنیا آورد. قبلش بهم زنگ زده بود و میگفت خیلی اضطراب دارم برام دعا کن. بعدش من بهت گفتم مامانی بیا باهم دعا کنیم که خاله جون کارشو خوب انجام بده و اون نی نی ناز که اسمشم یلدا بود سالم به دنیا بیاد که...
12 اسفند 1391

تست خون مثبت...

سلااااااااااااام مامانی خوبی؟ من خیلی خوبم و خوشحال و همه ش به خاطر توئه دیروز آزمایش خون هم دادم و دیگه واقعا دیدم خودشه و من مامان شدم... خدایا شکرت نمیدونم چطور باید شکرت رو به جا بیارم!  ازت ممنونم که نخواستی من سال نو رو با حس  دلتنگی شروع کنم و بهم از قبلش عیدی دادی که با هیچی قابل مقایسه نیست... خدایا خیلی مهربونیییییییییییییییییییییی عزیز دلم، مامان جون و بابا جون و خاله جونا وقتی خبر اومدنت رو شنیدن خیلی خیلی خوشحال شدن اونا هم خیلی دعا کرده بودن که خدا تو رو بفرسته پیشمون، شاید خدا نخواست دعاهای اونا رو بی جواب بذاره... هیچ وقت یادم نمیره که مامان جون و خاله بزرگه میگفتن تو تا عید میای، نمی...
9 اسفند 1391

باورم نمیشه...

سلا نازنینم اومدم برات یه ماجرای قشنگ تعریف کنم، اتفاقی که هنوز باورم نشده و انگار هنوز تو خواب و رویام ولی خواب نیستم و واقعیته! دیشب با بابایی رفته بودیم بیرون بهش گفتم بریم داروخونه بی بی چک بخریم بعدشم رفتیم خونه خاله جون داشتیم درباره تو حرف میزدیم. به خاله جون گفتم بی بی چک گرفتم و میخوام فردا بذارم ولی خاله گفت یکی دو روز دیگه صبر کن بعد بذار منم گفتم باشه. امروز نزدیک ظهر خاله جون زنگ زد خونه مون و برخلاف حرف دیشبش حسابی تحریکم کرد که برو الان بی بی چک رو بذار و نترس من دلم روشنه که مثبت میشه!!! واییییییی نمیدونی چقدر میترسیدم از این کار آخه مامانی جون نمیدونی جواب منفی بی بی چک چه ضد حالی به آدم میزنه با همه این حرفا و فقط با ف...
7 اسفند 1391