اولین سونوگرافی...
سلام عزیز دوست داشتنی من امیدوارم حالت خوب خوب باشه. 13 اسفند بود که رفتیم پیش خانم دکتر نخجوانی. یه کمی نگران بودم خانم دکتر گفتن بهتره یه سونو انجام بشه تا نگرانیت برطرف شه. عزیزکم اون کیسه ای که قراره تو توش رشد کنی تشکیل شده بود و نیم سانتی متر بزرگیش بود، خودت انقدر کوچولو بودی که فعلا دیده نمیشدی! یعنی مثلا به اندازه سر یه سوزن اینم عکسش، اون گردی کوچولوی مشکی همون کیسه ست که گفتم!
یک هفته دیگه مونده تا دوباره بریم پیش خانم دکترمون تا ببینه تو کنجد کوچولو در چه حالی! عزیزکم هر لحظه از خدا میخوام که ضامن سلامتی تو باشه.الان این مهمترین خواستمه تو زندگیم.
مامانی جون یواش یواش داریم به روزای آخر سال 91 نزدیک میشیم. هوا داره بهاری میشه. خدای مهربونم بازم ازت ممنونم که دلمو قبل از سال نو بهاری کردی و این هدیه بزرگ آسمونی رو تو وجودم گذاشتی
این روزا حال مامان زیاد فرق نکرده با قبلنا فقط یه موقع هایی معده ش اذیتش میکنه که وقتی به وجود نازنین تو فکر میکنه اونم یادش میره عسکلم
بیرون که میرم همش چشمم به لباسای نی نی هاست. وای که چقدر دلم میخواد عید 93 هم زود برسه و واسه عزیزم لباسای خوشگل واسه سال نو بخریم الهی قربون اون شکل نازنینت بشم مادر
کوچولوی من، من که هر کاری از دستم برمیاد واسه خوب رشد کردنت میکنم بهم قول بده که خودتم به خودت برسی و مراقب خودت باشی بابا جون هم خیلی هوای من و تو رو داره و همش ازم میپرسه اینو خوردی؟ اونو خوردی؟ چی دوست داری برات بگیرم و از این حرفا... عزیز دلم بابایی خیلی خوب و مهربونه مطمئنم تو هم مثل من به وجودش افتخار میکنی
دوستت دارم آسمونی