قلب تو همه زندگی من...
سلام عزیزکم خوبی؟ حتما میپرسی پس اینهمه مدت کجا بودی؟ مامانی چند وقته حالم زیاد خوب نیست. فرصت نمیکردم بیام و برات بنویسم خودمم خیلی ناراحتم که اینهمه روز نتونستم بنویسم کوچولوی دوست داشتنی من سال نو مبارک این اولین سالیه که همراه هم بودیم عید سال بعد ان شا ا... بغلمونی و اون موقع میشه 4 ماه و نیمت! ای جونممممممممم
حالا میخوام یه ماجرای قشنگ و به یاد موندنی برات تعریف کنم که البته مربوط به سال قبله یعنی 27 اسفند 91. اون روز وقت دکتر داشتیم و من تا اون روز به زحمت صبر کرده بودم. قرار بود بابایی بعد از ظهر زودتراز سر کار بیاد تا بریم ولی آخر سال بود و خیلی کار داشتن مطب دکتر تا ساعت 7و نیم باز بود بالاخره بابا جون ساعت 5 و نیم اومد خونه زود راه افتادیم اولای راه بودیم که بابا گفت ماشینمون مشکل پیدا کرده و امروز نمیتونیم بریم خیلی ناراحت شدم بابایی تا نگام کرد خودش فهمید و گفت ناراحت نباش امروز هر طور شده میریم پیش دکتربرگشتیم و رفتیم ماشین باباجون(بابابزرگ) رو برداشتیم و راه افتادیم حالا دیگه خیلی خوشحال بودم بعد اون همه انتظار
ساعت 7 شب رسیدیم مطب، خلوت شده بود 10 دقیقه بعد رفتم داخل اتاق... دل تو دلم نبود... خانم دکتر مهربون گفت برو رو تخت دراز بکش تا بیام سونو کنم... از هیجان و یه کمی استرس خودمو سفت گرفته بودم... خانم دکتر گفت خودتو شل کن وگرنه نمیشه! یه نفس عمیق کشیدم. خانم دکتر شروع کرد به حرکت دادن اون دستگاه رو شکمم... چشمم تو چشمش بود...یه لبخندی زد و گفت اینهاش سرتو برگردون نگاش کن سرمو برگردوندم دیدم یه نقطه کوچولو تو تصویر مانیتور داره تند تند تکون میخوره!!! عزیزم میدونی اون نقطه کوچولو چی بود؟! اون قلب تپنده تو و همه زندگی من بود الان که دارم اون لحظه زیبا رو دوباره تجسم میکنم اشک تو چشام جمع میشه عزیز دلم اون صحنه رو هرگز فراموش نمیکنم! یعنی تو ذهنم حک شده و هر روز جلو چشممه. الهی اون قلب پاکت تا ابد پر از شادی و عشق و امید باشه اون روز تو 7 هفته و دو روز سن داشتی تا خانم دکتر گفت این ضربان قلبشه از خوشحالی میخواستم بلند شم بغلش کنم و ببوسمش ولی خودمو کنترل کردم بعدش خانم دکتر فشار خون و وزنمو اندازه گرفت و گفت همه چی خوبه
از مطب اومدم بیرون بابایی منتظر بود! از شادی که تو چشام بود فکر کنم متوجه شد که چی به چیه؟! بهش گفتم خانم دکتر سونو کرد و من یه نقطه کوچولو دیدم که داشت تند تند تکون میخورد، پرسید خوب یعنی چی بود؟ گفتم خوب قلب نینیمون بود دیگه... کاش تو هم میدیدی بابایی هم کلی خوشحال شد
بعدش یه چرخی تو بازار زدیم ولی دیر بود و باید برمیگشتیم
عزیزکم بالاخره یکی دیگه از انتظاراتم به سر رسید ولی هنوز صدای قلب گلمو نشنیدم وای خدا یعنی اون روز که صداشو بشنوم چه حالی میشم؟!
29 اسفند که شب چهارشنبه سوری بود، خبر اومدنت رو به عمه جون دادم وازش خواستم که خودش به مامان بزرگ مژده بده. عمه جون خیلی خیلی خوشحال شد همدیگه رو بغل کردیم و بهم گفت این بهترین خبر امسال بود برامون! چند روز بعد بهم میگفت به مامان که خبر دادم از شدت شادی و ذوق نمیدونست چی بگه! آخه نازنین من مامان بزرگ بابایی رو خیلی دوست داره و طبیعتا تو رو هم خیلی زیاد دوست خواهد داشت
بعد از اون روزای خوب و پرهیجان عید از راه رسید و تو اون ایام من حالم بعضی روزا خوب بود و بعضی روزا نه زیاد خوب. ولی مامان جون کلا خیلی ماهی و زیاد اذیت نمیکنی. الهی قربونت بشم که از الان اینهمه درک میکنی مامان رو
حالا عید تموم شده و روزا در حال سپری شدن هستن تا الان فکر کنم همه فامیل از اومدن تو باخبر شدن چند نفرشون که بهم تبریک گفتن تو دید و بازدیدای عید.
27 ام وقت دکتر دارم دوباره. این بار نوبت سونو و آزمایش غربالگریه. عزیزکم امیدوارم سالم و سرحال باشی و خدا نگهبان و مواظبت... اون روز میشه 11 هفته و 3 روزت یعنی تو هفته 12
امروز هم که دارم برات مینویسم 10 هفته و 4 روزته یعنی تقریبا این شکلی هستی
فرشته کوچولو پریروز بابای مهربون برامون یه کتاب خرید تا وقتی میخوای لالا کنی برات لالایی بخونیم از تو اون کتاب! خیلی کتاب قشنگیه دست گلت درد نکنه بابا جوووووووون اینم عکس کتابمون و یه قسمت از لالایی هاش
لای لای فره کهلیییم
دالینجا ایمکلیییم
تانریدام بیر پای آلدیم
باشا چاتدی تک لییم
تانریدان پای آلمیشام
من اونا یالوارمیشام
جاوانلیغیم بویونجا
بیر بالا قازانمیشام
لای لای قارا تئلیمه
الینی وئر الیمه
سنین آدیندان سونرا
بیر آد گلمز دیلیمه
من بالامی آتمارام
اونو یادا ساتمارام
بیر گون اوزون گورمه سم
گئجه گوندوز یاتمارام
.
.
.
دیروزم تولد خاله فاطمه بود تولدت مبارک خاله خوب ان شا ا... همیشه دلت شاد باشه
مامان جون دلم میخواد زودتر برات خرید کنم ولی نمیشه خیلی چیزا رو خرید و باید صبر کنیم ببینیم خانم طلایی یا آقا بلا!!! بعضی وقتا نگران میشم میگم نکنه دیر شه و وقت کم بیاریم آخه عزیزکم وسایلی که لازم داریم زیاده
راستی یادم نرفته که گفته بودم عکس اولین لباسی که برات خریدمو میذارم ! من که خیلی دوسشون دارم و همش تو اینا تصورت میکنم
عجب پست بلند بالایی شد خوب بعد اینهمه مدت اینطوری میشه دیگه
جوجه کوچولوی من منتظر باش بازم برات مینویسم دعا کن حالم خوب باشه تا دیر نشه