سئلن، همه هستي ما

باورم نمیشه...

سلا نازنینم اومدم برات یه ماجرای قشنگ تعریف کنم، اتفاقی که هنوز باورم نشده و انگار هنوز تو خواب و رویام ولی خواب نیستم و واقعیته! دیشب با بابایی رفته بودیم بیرون بهش گفتم بریم داروخونه بی بی چک بخریم بعدشم رفتیم خونه خاله جون داشتیم درباره تو حرف میزدیم. به خاله جون گفتم بی بی چک گرفتم و میخوام فردا بذارم ولی خاله گفت یکی دو روز دیگه صبر کن بعد بذار منم گفتم باشه. امروز نزدیک ظهر خاله جون زنگ زد خونه مون و برخلاف حرف دیشبش حسابی تحریکم کرد که برو الان بی بی چک رو بذار و نترس من دلم روشنه که مثبت میشه!!! واییییییی نمیدونی چقدر میترسیدم از این کار آخه مامانی جون نمیدونی جواب منفی بی بی چک چه ضد حالی به آدم میزنه با همه این حرفا و فقط با ف...
7 اسفند 1391